«فرشته از تهران»

 

 

 

دی ماه سال  93 مجموعه داستانم را دادم به نشر ثالث. مدتی طول کشید تا بررسی و تایید شد و بعد هم رفت برای طی باقی مراحل...و به هر تقدیر سی‌ام دی امسال چاپ شد. از هفده داستان این مجموعه، یکی پارسال جز داستان‌های تقدیر شده جایزه داستان تهران بود، چند تایی هم پیش‌تر در نشریاتی مثل همشهری داستان و زنان امروز و... منتشر شده بودند.

حالا «فرشته از تهران» راه خودش را می‌رود، حتما دوستانی خواهد داشت و دشمنانی!...با خیلی‌ها هم آشنا نخواهد شد...عده‌ای هم نمی‌بینندش و از کنارش می‌گذرند. به‌هر حال او زندگی خودش را دارد و من هم به کارهای دیگرم فکر خواهم کرد. سهم من این است که برایش روزگار خوشی آرزو  ‌کنم و بس!

    داستان «طلسم» از «جمیل کاووکچو»


این داستان را چند وقت پیش برای «کانون چوک» ترجمه کردم.


زنم جلوی تلویزیون نشسته بود و فیلم می‌دید. فیلمی عجیب‌وغریب. شاید هم خیلی معمولی بود، ولی همان‌طور که تازگی‌ها خیلی چیزها را نمی‌فهمم، این‌را هم نمی‌فهمیدم و تماشا نمی‌کردم. مدام برایم تعریف می‌کرد که کی به کی است و چه اتفاق‌هایی افتاده. رفتارش با من طوری است که انگار بچه یا عقب‌افتاده ذهنی هستم.

   شالیزه، کلبه من!


گاهی کلبه‌ای داری و به بودنش دلخوشی. روز و شب در کلبه‌ات، کنار شومینه هیزمی می‌نشینی و هرازگاهی،  تکه هیزمی در آن می‌اندازی و به صدای سوختنش گوش می‌دهی و به شعله‌های آتش زل می‌زنی و دلخوشی و گرم...

ادامه نوشته

 من چه جوری بودم؟!


این روزها به طرز شگفت‌آوری مدام با نوع خاصی از داستان مواجه می‌شوم. به هر کجا سرک می‌کشم داستانی بخوانم یا بشنوم، سبک خاصی جریان دارد  که کم‌کم به آن آلرژی پیدا کرده‌ام و فکر کنم باید آنتی‌هیستامین مصرف کنم! باورم نمی‌شود نویسندگان ما به‌طور ناگهانی دچار یک دغدغه یا شیوه نگارش مشابه  شده باشند.

ادامه نوشته

  عناصر داستان / عناصر زندگی


پرسش‌نامه‌ای برای سنجش میزان آشنایی خودم با عناصر زندگی!

پیش‌درآمد: طراحی سوالات برمبنای این ایده خردمندانه خودم انجام شده: « زندگی فرقی با داستان ندارد، پس عناصرش نیز دقیقا مانند عناصر داستان است.»

ادامه نوشته

  فروغ فرخزاد و الیف شفق


...«هر رمان، داستان، هر کلمه که با تمام وجود و از صمیم قلب نوشته شده باشد، مثل تکه‌ای از خورشید است...مثل دانه برفی است که به آرامی می‌نشیند روی شانه‌های ما...مثل باران است و غبار روزمرگی را از روح‌مان پاک می‌کند.»...

از پشت جلد کتاب «تکه های خورشید» نوشته الیف شفق

ادامه نوشته

  مژده الفت نیستم، اگر...!


تا چند سال پیش، هم روحیه جنگنده‌تری داشتم، هم اخلاقی تندتر و  چهره‌ای‌ اخموتر! به‌مرور و به‌جهت ضرورت‌های کاری و زیستی! و البته بیش‌تر به‌خاطر انتقادهای تکرارشونده دوست و بیگانه، سعی کردم آرام‌تر رفتار کنم، بیش‌تر لبخند بزنم و راحت‌تر ارتباط برقرار کنم و خلاصه شعار زندگی‌ام "با دوستان مروت، با دشمنان مدارا" باشد.   بی‌شک خیلی بیش از توان یا اعتقادم، مدارا، صبوری و گذشت کردم تا جایی که گاه به انفعال انجامید!

ادامه نوشته

  غیژغیژ!


تلفن‌های قدیمی را یادتان هست؟ همان‌ها که معمولا سیاه بودند و شماره‌گیرشان یک دایره بود با سوراخ‌هایی روی شماره‌ها؟ بچه که بودم یکی از تفریحاتم این بود که صفر تلفن را بگیرم و به‌جای این که بگذارم خودش برگردد، خودم به‌زور برش گردانم. چرا؟ چون دلم می‌خواست تحت فرمان من باشد! دوست داشتم مقاومتش را بشکنم و از شنیدن صدای غیژش خوشم می‌آمد!...حالا که تلفن‌ قدیمی نداریم، این بازی مزخرف را با زندگیم انجام می‌دهم. نمی‌گذارم هیچ‌چیز با سرعت طبیعی خودش، با روال عادی و درستش جلو برود. مدام سعی می‌کنم سرعت همه‌چیز را بیش‌تر و بیش‌تر کنم.  این‌روزها زندگی‌ام به شدت شبیه شماره‌گیر تلفن قدیمی‌مان شده‌است و صدای غیژغیژش کلافه‌ام کرده است!

  هر آغازی را پایانی هست متاسفانه!


معمولا رسم بر این است که آغاز هر چیز خوشایند و مبارکی را جشن بگیریم و تبریک بگوییم ولی  کسی از پایان‌ها حرفی نمی‌زند. البته من شروع سال نو و آن (حالا که تموم شده دیگه «این» نیست، باید بگم «آن!») عید سعید باستانی را تبریک نگفتم متاسفانه،  یادم رفت یا کلا حوصله نداشتم یا فکر کردم تبریک گفتن واجب کفایی است و به حد کفایت تبریک گفته شده یا به هر دلیل دیگر، اما از آن‌جایی که بهتر است آدم رفیق روز غم باشد و نه فقط یار روزهای شادی و عید، به جبران کوتاهی در آغاز ماجرا، پایان تعطیلات را به همه دوستان تسلیت می‌گویم و مراتب همدردی خودم را با کلیه کسانی که امروز با دلی پُردرد و چهره‌ای مغموم و لبانی پُر از نفرین، به ناچار کار را شروع کرده‌اند، اعلام می‌کنم. امیدوارم هر روزتان نوروز و نوروزتان تعطیل باشد و به جهت تحمل محیط‌های کاری معمولا غیردلخواه و حرف‌ها و رفتارهای غیرقابل‌تحمل همکار و رئیس و ارباب رجوع و...برایتان صبر آرزومندم. زیاد غصه نخورید چون تا چشم برهم بزنید نوروز 93 از راه رسیده و باز تبریک و تعطیلی و...تکرار و تکرار...................سال خوب و شادی داشته باشید.

  هیولایی به نام اسفند!


همیشه به کسانی که ماه اسفند صدای پای بهار را می‌شنوند و شادی می‌کنند، غبطه می‌خورم. برای من اسفند چیزی است در حد یک گودزیلا! خرابکار و آسیب‌رسان و بلعنده. خراب‌کار است چون همه چیز را به هم می‌ریزد. کل روال زندگی‌ام را دگرگون می‌کند. آسیب‌رسان است چون بدترین اتفاقات برایم می‌افتد. بلعنده است چون وقت و انرژی و شادی و امیدم را یک‌جا می‌بلعد!

اسفند را دوست ندارم! طبق فرضیه "دل به دل راه داره"، احتمالا اسفند هم از من بیزار است! مهم هم نیست، با حس مشترکی که داریم، با هم بی‌حساب هستیم. فقط خواستم بگویم اگر از دست اسفند آدم‌خوار جان سالم به در بردم، بازمی‌گردم!

وصف حال اسفند ماه من شاید این جمله رضا قاسمی باشد: روال عادی زندگی من گویا این بود که هیچ چیز به روال عادی خود برنگردد.