امروز پیام تشکری از مخاطبی داشتم بابت داستان کوچهی بنبست(از مجموعه داستان فرشته از تهران) و پرداختن به شهدای پارک شیرین کرمانشاه، خوشحال شدم ولی باید بگویم تشکر لازم نیست، کرمانشاه شهرم بود، شهرم هست...
...«نزدیک عید وقتی عباد شنید عده زیادی توی پناهگاه پارک شیرین کشته شدهاند ساعتها توی اتاق تاریک راه رفت. کنار پنجره ایستاد. انگشت کشید روی گوشههای ورآمده چسبهایی که شکل ضربدری بزرگ بودند روی شیشه. آژیر زرد که کشیدند پردهها را کشید و توی سیاهی مطلق، فندک را بالای فتیله شمع نگه داشت. نشست پشت میز و شروع کرد به خط زدن زندگی آرش. سطر به سطر، پارگراف به پاراگراف، صفحه به صفحه. آنقدر خط زد تا چیزی از صفحههای زندگیاش باقی نماند جز روزهای کودکی. بعد آنرا هم پاره کرد و انداخت توی سطل. آژیر قرمز را که شنید، دراز کشید روی تخت. صدای پیدرپی انفجار، داستان توی ذهنش را تکهتکه کرد.
صبح سر کلاس به بچهها نگاه میکرد، ولی حواسش به آرش بود. از قافیه و ردیف که حرف میزد تکهتکههای داستان شب پیش را ردیف میکرد کنار هم. ظهر منتظر همکارها نشد با عجله از دبیرستان زد بیرون. به خانه که رسید مطمئن بود چاره دیگری نیست. آرش باید میرفت جنگ. بی چون و چرا. پدر و مادر مات و مبهوت نگاه میکردند که چهطور لباس سربازی تن میکند، کمربند را دور کمر باریک میبندد. پلاک به گردن میاندازد، پوتین میپوشد و کولهپشتی در دست از خانه دور میشود. من که فکر میکردم اگر به فکر تصاحب اتاقش نبودم، جنگ نمیشد از خودم بدم میآمد.
با رفتن آرش، عباد ما را کاملا فراموش کرد، حالا فقط زندگی و مرگ آرش مهم بود. تندتند مینوشت و ورق میزد. خط میزد و مینوشت. آرش میدوید، از زیر سیم خاردار رد میشد، پناه میگرفت، روی زمین دراز میکشید، موها رنگ خاک شده بود، با دستهای خاکی چیزی میخورد یا نمیخورد. سر عقب میبرد و تهمانده آب قمقمه را میریخت توی دهانش. اگر ساعتی خوابش میبرد کابوس میدید. بیدار که میشد کابوس واقعی شده بود و تانکها نزدیک شده بودند. دو نفر زیر بغلش را گرفته و از کنار جنازه دوستش، دورش میکردند. مینشست توی سنگر و برای ما نامه مینوشت. ما وجود داشتیم، اما جایی تاریک و پُر هیاهو ته ذهن عباد.
با بمبی که افتاد توی دبیرستان، عباد برای همیشه رفت و آرش هرگز برنگشت. عباد نبود که آرش را از جنگ برگرداند.
سالها گذشته و نمیدانم آرش هنوز میجنگد یا مُرده، ما، من و پدر و مادرم توی ذهن عباد بودیم و با او دفن شدیم، اما هنوز نمُردهایم، روی برگههای کاهی دفتر دویست برگ عباد، گوشهای از آن زیرزمین نمور وجود داریم و منتظریم.
خانه خیابان شریعتی، کوچه اکبری، بنبست بهار، پلاک هجده، حالا صاحب دیگری دارد.»