پِنتی‌‌منتو

... نفرت زخمی بود در گوشه‌ای از وجودم که هیچ خوب نمی‌شد، اما به کسی نشانش نمی‌دادم، نمی‌توانستم نشان دهم. ترسو بودم. با پنهان شدن در دنج‌ترین گوشه حکایتم از آن جراحت دوری می‌کردم، از بوی تهوع‌آور زخم. می‌دانستم روزی می‌رسد که گوشه‌های دنج تمام می‌شوند. مرزهای بوم نقاشی مشخص بود. نمی‌توانستم بیرون از آن چارچوب چیزی رسم کنم.  باز از روی جاهایی که رنگ کرده بودم می‌گذشتم و برمی‌گشتم به مرکز بوم. عمرم به پوشاندن خطایی با خطایی دیگر می‌گذشت. پِنتی‌منتو1. باز پِنتی‌‌منتو... 

از کتاب «چایخانه‌ی خانوادگی خانوادگی» نویسنده: یکتا کوپان/مترجم: مژده الفت

(1. شیوه‌ای در نقاشی که به نقاش پشیمان معروف است)

کتابی پر از جرقه!

چند سال پیش کتابی دست  یکی از نویسندگان ترکیه دیدم. پرسیدم نویسنده‌اش کیست و آیا نویسنده‌ی خوبی است و توصیه می‌کند کتاب‌هایش را بخوانم یا نه. جوابش برایم جالب بود: «اگه یه کلمه جواب بدم نه! هم بی‌انصافیه هم تعجب می‌کنی که خب! پس چرا داری می‌خونی؟! بنابرین باید این‌طور توضیح بدم...فضای ذهنی این نویسنده اصلا به من نزدیک نیست، داستان‌هاشم چندان جذبم نمی‌کنه. اما من همه‌ی کتاباش رو به محض اینکه چاپ می‌شه می‌خرم و می‌خونم! چون اولا این نویسنده جوری می‌نویسه که موجب می‌شه  "نوشتنم بیاد"! ثانیا تمام نوشته‌هاش پر از جرقه‌س. توی کتاب رو ببین. هر گوشه‌ش یه یادداشت نوشتم. این یادداشت‌ها هیچ ربطی به داستان‌ها نداره، جرقه‌هاییه که خوندن این داستانا در ذهنم ایجاد کرده. جرقه‌هایی که می‌دونم کمکم می‌کنه بهتر بنویسم. از این نظر می‌تونم بگم بله! نویسنده‌ی خوبیه، کتاباش ارزش خوندن داره و حتما بخون!»

خواستم توصیه کنم کتاب‌هایی را بخوانید که جرقه ایجاد می‌کنند. جرقه‌هایی برای نوشتن، برای فکر کردن یا زندگی کردن!

جادوی سینما کجا رفت؟

جشنواره‌ی فیلم فجر امسال اتفاقات عجیبی به همراه داشت. بحث‌ها و گلایه‌ها و اعترا‌ض‌ها و شکایت‌ها و...همیشه فکر می‌کردیم جنگ‌وجدل‌ها و عدم رضایت‌ها و حرف و حدیث‌ها بین داستان‌نویس‌ها مرسوم است و سینماگران قشر متحدتری هستند. شاید حتی با حسرت به خانه‌ی سینماشان نگاه می‌کردیم، مانند نگاه کردن به «اتاقی از آن خود» وقتی خودت جا و مکانی نداری! ولی جشنواره‌ی امسال نشان داد هنرمندان در تمام حوزه‌ها شبیه همند. آدم‌هایی که فکر می‌کنند چون بی‌شک خودشان بهترین هستند لابد هر جا کس دیگری چیزی به دست بیاورد حق‌کشی شده. حالا دیگر طلسم سینما هم شکسته. جادوی سینما هم رنگ باخته. دیگر جادومان نمی‌کنید نه با فیلم‌هاتان نه با برخوردهاتان... شما هم مثل همه‌ی آدم‌ها درگیر حسادت‌ها و رقابت‌‌ها هستید...حیف! 

کوچه‌ی بن‌بست

 امروز پیام تشکری  از مخاطبی داشتم  بابت داستان کوچه‌ی بن‌بست(از مجموعه داستان فرشته از تهران) و پرداختن به شهدای پارک شیرین کرمانشاه، خوشحال شدم ولی باید بگویم تشکر لازم نیست، کرمانشاه شهرم بود، شهرم هست... 

...«نزدیک عید وقتی عباد شنید عده زیادی توی پناهگاه پارک شیرین کشته شده‌اند ساعت‌ها توی اتاق تاریک راه ‌رفت. کنار پنجره ایستاد. انگشت کشید روی  گوشه‌های ورآمده چسب‌هایی که شکل ضربدری بزرگ بودند روی شیشه.  آژیر زرد که کشیدند پرده‌ها را کشید و توی سیاهی مطلق، فندک را بالای  فتیله شمع نگه داشت.  نشست پشت میز و شروع کرد به خط زدن زندگی آرش. سطر به سطر، پارگراف به پاراگراف، صفحه به صفحه. آن‌قدر خط زد تا چیزی  از صفحه‌های زندگی‌اش باقی نماند جز روزهای کودکی. بعد آن‌را هم پاره کرد و انداخت توی سطل. آژیر قرمز را که شنید،  دراز کشید روی تخت. صدای پی‌درپی انفجار، داستان توی ذهنش را تکه‌تکه کرد.  

صبح سر کلاس به بچه‌ها نگاه می‌کرد، ولی حواسش به آرش بود. از قافیه و ردیف که حرف می‌زد تکه‌تکه‌های داستان شب پیش را ردیف می‌کرد کنار هم.  ظهر منتظر همکارها نشد با عجله از دبیرستان زد  بیرون. به خانه که رسید  مطمئن بود چاره‌ دیگری نیست. آرش باید می‌رفت  جنگ. بی چون و چرا. پدر و مادر مات و مبهوت نگاه می‌کردند که چه‌طور لباس سربازی تن می‌کند، کمربند را دور کمر باریک می‌بندد. پلاک به گردن می‌اندازد، پوتین می‌پوشد و کوله‌پشتی در دست از خانه دور می‌شود. من که فکر می‌کردم اگر به فکر تصاحب اتاقش نبودم، جنگ نمی‌شد از خودم بدم می‌آمد.

با رفتن آرش، عباد ما را کاملا فراموش کرد، حالا فقط زندگی و مرگ آرش مهم بود.  تندتند می‌نوشت و ورق می‌زد. خط می‌زد و می‌نوشت.  آرش می‌دوید، از زیر سیم خاردار رد می‌شد، پناه می‌گرفت، روی زمین دراز می‌کشید، موها رنگ خاک شده بود، با دست‌های خاکی چیزی می‌خورد یا نمی‌خورد. سر عقب می‌برد و ته‌مانده آب قمقمه را می‌ریخت توی دهانش. اگر ساعتی خوابش می‌برد  کابوس می‌دید. بیدار که می‌شد کابوس واقعی شده بود و تانک‌ها نزدیک ‌شده بودند. دو نفر زیر بغلش را گرفته و  از کنار جنازه دوستش، دورش می‌کردند. می‌نشست توی سنگر و برای ما نامه می‌نوشت. ما وجود داشتیم،  اما جایی تاریک و پُر هیاهو ته ذهن عباد.

با بمبی که افتاد توی دبیرستان،  عباد برای همیشه رفت و آرش هرگز برنگشت. عباد  نبود که آرش را از جنگ برگرداند.

سال‌ها گذشته و نمی‌دانم آرش هنوز می‌جنگد یا مُرده،  ما، من و پدر و مادرم توی ذهن عباد بودیم و با او دفن شدیم،  اما هنوز نمُرده‌ایم،  روی برگه‌های کاهی دفتر دویست برگ عباد، گوشه‌ای از آن زیرزمین نمور وجود داریم و منتظریم.

خانه خیابان شریعتی، کوچه اکبری، بن‌بست بهار، پلاک هجده، حالا صاحب دیگری دارد.»