کتابگردی؟

 

هفته‌ی کتاب است و چه کاری بهتر از دعوت مردم به خریدن و خواندن کتاب؟ اما هوا بس ناجوانمردانه آلوده است! نمی‌دانم آیا در این هوا، در این شهر بی‌نفس، دعوت به کتابگردی با شعار «من هم می‌آیم» درست‌تر است یا دعوت به نشستن در خانه و کتاب خواندن؟ شاید اگر چند روزی به جای گشت زدن در خیابان‌ها چه به قصد خرید کتاب چه به هر منظور  دیگر، در خانه بمانیم و بیش از این شهر و خود و دیگران را مسموم نکنیم کار عاقلانه‌تری کرده‌ایم.

با این حال امیدوارم مردم واقعا فردا کتاب بخرند، با دست پر به خانه برگردند و روزهای بعد و همیشه کتاب بخوانند و مبادا که این مراسم فقط مبدل شود به موقعیت و فضایی برای عکاسی که حاصلش عکس‌های رنگارنگ دوستان با نویسنده‌ها و بازیگران سینما باشد و دیگر هیچ!   

ما داریم خفه می‌شویم!

ما داریم خفه می‌شویم و زندگی را (اسمش هنوز زندگی است؟) طبق معمول ادامه می‌دهیم!

ما توان و شهامت اعتراض نداریم، بیش از همه خود من! چند سالی هست که ترس به شدت در وجودمان رخنه کرده. ما توان بیرون آمدن و فریاد کشیدن و اعتراض کردن نداریم، ما حتی شهامت برپایی یک تجمع، یک راهپیمایی سکوت را نداریم، خاطرات تلخ‌مان این اجازه را نمی‌دهد که با هم باشیم. ما تنهاییم، تک‌تک نق می‌زنیم، تک‌تک در صفحات مجازی اعتراض می‌کنیم، ما سال‌هاست که تنهاییم و همه‌مان هم خوب می‌دانیم!...

ادامه نوشته

 زنی با موهای قرمز

بخشی از کتابی که ترجمه کرده‌ام و در دست چاپ است:  «زنی با موهای قرمز» اثر اورهان پاموک، 

چرا ما دوست داریم پدری مصمم و قوی داشته باشیم که به ما بگوید چه باید بکنیم و چه نکنیم؟ آیا دلیلش این است که تصمیم‌گیری درباره‌ی باید و نبایدها و این‌که چه چیزی اخلاقی و درست است، چه چیزی گناه و اشتباه، سخت است؟ یا این‌که همیشه به شنیدن این‌که گناهکار و خطاکار  نیستیم نیاز داریم؟ آیا احساس نیاز به پدر همیشه وجود دارد یا پدر را فقط زمانی می‌خواهیم که ذهن‌مان مشوش، دنیامان ویران و روحمان مکدّر است؟ 

در محکمه‌ای به نام تاکسی

صدای آژیر آمبولانس...راننده‌ی تاکسی خونسرد...

من: آقا، آمبولانس پشت سرمونه، نمی‌خواین بهش راه بدین؟
راننده: راه کجا بود خانم؟ پرواز کنم؟!
من: حالا شما سعی‌تونو بکنین کم‌کم برین سمت راست. مریض بیچاره...
راننده: پَه!...شما مطمئنی مریض توشه؟
من: شما مطمئنی مریض توش نیست؟
راننده: والله ما که شنیدیم اینا خالی هم که هستن الکی آژیر می‌کشن!
من: خب آقا آمبولانس وقتی داره می‌ره برای ماموریت خالیه دیگه! چه‌کار کنه، سر راهش مسافر بزنه!؟
یکی از مسافرا: خانم تقصیر این آقا نیست کاری باهامون کردن که به همه چی بدبین شدیم. 
راننده در حالی‌که سعی می‌کنه بره کنار: بله! مردم خیلی بد شدن.
من: یعنی الان اگه شما به آمبولانس راه ندین مردم خوب می‌شن؟
آمبولانس به هر بدبختی که شده راهی پیدا می‌کنه و می‌ره و ما همچنان در دادگاه سیّار نشستیم و درباره‌ی «مردم» که خیلی بد شدن حرف می‌زنیم و اصلا یادمون نیست ما هم جز همین «مردم» هستیم، نه موجودات فضایی!

 

طرز تهیه‌ی تنهایی در آشپزخانه‌ی عشق

...بخشی از داستان «جادوگر درخت سیب» از کتاب «طرز تهیه‌ی تنهایی در آشپزخانه‌ی عشق»

نویسنده: یکتا کوپان/ مترجم: مژده الفت 

...اول همه داستان‌ها اسامی ما هست. تقدیم به زمرد، به تکین، به ارسوی، به سدا...داستان‌ها را تندتند می‌خوانم. با هر جمله ذهنم بیش‌تر آشفته می‌شود. اسم‌ها عوض شده، ولی جلوی چشمان من چهره قهرمان‌های واقعی داستان‌ها شکل می‌گیرد. ماجراهایی که می‌دانم، حرف‌هایی که ازشان خبر دارم جلوی چشمانم قد علم کرده‌اند. فکر می‌کنم رییس بزرگ چرا چنین کاری کرده. آدم چرا باید زندگی خصوصی دوستانش را بنویسد؟ نویسنده‌ها چنین حقی دارند؟ نویسنده‌های دیگری هم این‌کار را کرده‌اند؟ همان‌قدر که به دلیل کارش فکر می‌کنم، این‌که چرا «حالا» این‌کار را کرده نیز ذهنم را درگیر کرده. نکند توی دفتری که هرگز از خود جدایش نمی‌کرد درباره زندگی ما یادداشت برمی‌داشته؟ حتما همین‌طور است که خیلی حرف‌ها کاملا دقیق بازگو شده. شاید صفحات دفتری که برای گروه ما کنار گذاشته بوده تمام شده، شاید به این نتیجه رسیده که زندگی ما بیش از این به دردش نمی‌خورد، شاید هم «ما» تمام شده‌ایم...

 

 

ترجمه‌های من چاپ شدند!

 چند ماه از آخرین یادداشت من در شالیزه می‌گذرد و در این مدت دو کتابی که ترجمه کرده بودم چاپ شده‌اند. با اینکه این دو کتاب را به فاصله‌ی شش ماه به ناشر تحویل داده بودم چیزی حدود یکماه بعد از چاپ محموعه داستان «طرز تهیه‌ی تنهایی در آشپزخانه‌ی عشق» رمان «چایخانه‌ی خانوادگی» هم منتشر شد. هر دو کتاب از «یکتا کوپان» نویسنده‌ی ترکیه‌ای است و ناشر هر دو «نشر قطره» و فکر کنم به زودی رمانی که از اورهان پاموک هم ترجمه کرده‌ام چاپ خواهد شد!