مژده الفت نیستم، اگر...!


تا چند سال پیش، هم روحیه جنگنده‌تری داشتم، هم اخلاقی تندتر و  چهره‌ای‌ اخموتر! به‌مرور و به‌جهت ضرورت‌های کاری و زیستی! و البته بیش‌تر به‌خاطر انتقادهای تکرارشونده دوست و بیگانه، سعی کردم آرام‌تر رفتار کنم، بیش‌تر لبخند بزنم و راحت‌تر ارتباط برقرار کنم و خلاصه شعار زندگی‌ام "با دوستان مروت، با دشمنان مدارا" باشد.   بی‌شک خیلی بیش از توان یا اعتقادم، مدارا، صبوری و گذشت کردم تا جایی که گاه به انفعال انجامید!

ادامه نوشته

  غیژغیژ!


تلفن‌های قدیمی را یادتان هست؟ همان‌ها که معمولا سیاه بودند و شماره‌گیرشان یک دایره بود با سوراخ‌هایی روی شماره‌ها؟ بچه که بودم یکی از تفریحاتم این بود که صفر تلفن را بگیرم و به‌جای این که بگذارم خودش برگردد، خودم به‌زور برش گردانم. چرا؟ چون دلم می‌خواست تحت فرمان من باشد! دوست داشتم مقاومتش را بشکنم و از شنیدن صدای غیژش خوشم می‌آمد!...حالا که تلفن‌ قدیمی نداریم، این بازی مزخرف را با زندگیم انجام می‌دهم. نمی‌گذارم هیچ‌چیز با سرعت طبیعی خودش، با روال عادی و درستش جلو برود. مدام سعی می‌کنم سرعت همه‌چیز را بیش‌تر و بیش‌تر کنم.  این‌روزها زندگی‌ام به شدت شبیه شماره‌گیر تلفن قدیمی‌مان شده‌است و صدای غیژغیژش کلافه‌ام کرده است!

  «احمد بوکه»، نویسنده ترک



...«مادرم گریسته بود و چشمانش را با پرده پاک کرده بود. آن لکه همان‌جا ماند. مرکزش پررنگ بود و کناره هایش مثل دود، آهسته‌آهسته پخش می‌شد. انسان‌ها نمی‌دانند که لکه درد و رنج، پاک‌شدنی نیست. درد از جایش تکان نمی‌خورد. مثل سنگ و کوه است. لکه از روی پرده پخش شد و همه‌جا را فراگرفت. با پنجه‌هایش روی دیوار خانه‌مان تَرَک انداخت. به سقف رسید و قطره‌قطره چکید روی فرش‌ها. روی مبل‌ها و بالش‌هامان»...

ترجمه بخشی از داستانی کوتاه نوشته «احمد بوکه» نویسنده ترک،که این‌روزها مشغول خواندن کتابش هستم.

«احمد بوکه»، متولد 1970 چند سال پیش به عنوان یکی از برترین نویسندگان  زیر چهل سال ترکیه  معرفی شده بود. پشت جلد کتابش در مورد او نوشته شده:

 احمد بوکه نویسنده جوانی است که توانسته توجه دنیای ادبیات را به داستان‌هایش جلب کند. او لحن و نقش خود را ثبت کرده. در آثارش زبان سیال و شعرگونه‌ای دارد که خاص خود اوست. زبانی طناز. او حکایت کسانی را نقل می‌کند که با آن‌ها زندگی کرده و از محیطی می‌نویسد که کاملا آن را شناخته. با خواندن داستان های او صدای شخصیت هایی را که خلق کرده، می شنوید.  

 به کسی مربوط نیست!


به تازگی «به کسی مربوط نیست»، کتابی از «جومپا لاهیری» را خواندم. کتاب جدیدی نیست البته، ولی من معمولا فقط درباره خرید فوری کتاب‌ها احساس مسئولیت می‌کنم! و برای خواندن‌شان کار را واگذار می‌کنم به دلم که هر وقت میلش کشید برود سراغشان و اگر هم نرفت فدای سرش!  چون زندگی به حد کافی «دل‌آزار» هست و من سعی می‌کنم تا حد ممکن اجازه دهم دلم خوش باشد و بازیگوش!

ادامه نوشته